بازم اون قدیما
دبیرستان که بودم شعر میگفتم , غزل میگفتم اونم غزلای عاشقانه . اون موقع به خودم میگفتم اگه من یه روزی عاشق بشم چه گرد و خاکی میکنم .چه شعرایی میگم .
بالاخره یه روزی اومد که منم عاشق شدم ولی دیگه هیچوقت شعر نگفتم . حالا دیگه اون نیست. گور بابای شعر .
دوش از دوری تو اشک به چشمان آمد
یادی از دشت ودمن باغ و گلستان آمد
خواستم طرد کنم عشق تو از دل لیکن
یادم از وصف تو در خلوت یاران آمد
یاد آن غمزه و آن عشوه و آن طنازی
یادی از حسن گل و عطر بهاران آمد
خواستم نعره زنم از غم عشقت آنگاه
یاد سودای نی از عشق نیستان آمد
سخت شرمنده شدم زین همه لغزشهایم
لیکن اندر نظرم بخشش یزدان آمد
چون دلم از غم دوری رخت شکوا کرد
اشک از دیده چنان نم نم باران آمد
دلبرا دیده ام از حجب و حیا آزرده است
پرده برگیر از آن رخ که به لب جان آمد
چون غم عشق عنان از کف شاهد میبرد
او هم اندر صف عشاق , پریشان آمد
1371
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر