۱۳۸۲/۰۱/۱۶
آخ يکي بود يکي نبود
زير اين گنبد پهناور زيبا و کبود
گوشه گير نشسته بود
گوشه گير خسته بودش ، طاقت فردا رو نداشت
چشم ها رو بسته بود
فکر مي کرد که اين دو تا پاي ضعيف ، آيا طاقت ميارن ؟
مي تونن اين تن رنجورو تا مقصد ببرن ؟
فکر مي کرد به راهي که اومده بود
خسته بود ، خسته بود
گوشه گير خسته بود ، ذهنش پر بود از روزهاي گذشته ، پر بود از سوال ، پر بود از شک ، پر بود از خاطره هاي خوب و بد . بي در و پيکر شده بود ، قاطي کرده بود . يه عمر بود حساب وکتاب مي کرد جواب نمي گرفت ، قمار مي کرد ، خطر مي کرد ، جواب نمي گرفت . يه چيزهايي تو دلش بود که بعضي وقتها به هيچکس نمي تونست بگه . تو اين حال وهوا فقط يه چيز بود که بهش پايبند بود ، اونم اين بود که از قيد و بند آزاد باشه ، رها باشه .
خلاصه دوست داشت بنويسه ولي بابت نوشته هاش به کسي جواب پس نده .دوست داشت خيلي راحت درد دل کنه ، داد بزنه ، غم هاش رو شادي هاش رو با بقيه تقسيم کنه . خيلي صميمي ، خيلي بي پرده . اين بود که اومد سراغ نوشتن تو اينجا . اومد که شعر بگه ، قصه بنويسه ، داد وفرياد کنه ، بغض کنه ، گريه کنه ، بخنده ، آواز بخونه و خلاصه هر کاري که فکرش رو مي تونيد بکنيد .
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر