اون روزا : بازم تولد
پارسال . يه همچين شبی . شب بيست وهفتم اردی بهشت .شب تولدم .
يه کيک کوچيک گرفته بودم . رفته بودم خونه يکی از رفقا . يه مراسم تولد چهار , پنج نفريه کوچيک . يه شام مختصر . خيلی با صفا و صميمی .
يه ماه ميشد که آقا جون فوت کرده بود (پدر بزرگم ) بعد از يه ماه اين اولين بار بود که از اون فضا بيرون ميومدم .
ساعت 12 شب بود . احساس دلشوره ميکردم .ديگه بهم خوش نميگذشت . پا شدم برگردم خونه , بچه ها نذاشتن .گفتن بمون صبح برو . خلاصه من موندم .تا ظهر جمعه خواب بودم . ظهر برگشتم خونه .در پايين رو که باز کردم , پسر همسايه رو ديدم .گفت : سلام . تسليت ميگم . عزيز يه ساعت پيش فوت کرد .
مادر بزرگم رفت . درست روز تولدم .دو تاشون تو فاصله يه ماه رفتن .
گوشه گير واقعا تولدت مبارک !!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر