۱۳۸۲/۰۲/۱۱

من و گوشه گير و مارکوپولو

سلام
ببخشيد به خدا کلی تصميم گرفته بودم نذارم اين وبلاگ دير به دير به روز شه . ولی خوب نتونستم (ميدونين نه لب تاپ درست وحسابی دارم نه موبايل وتلفن ماهواره ای !!) .
راستش این دو سه روزه اتفاقات جالبی برام افتاده که بد نيست شمام بدونين :
دوشنبه بود که نشسته بودم تو خونه و رفته بودم تو خودم از روی بيکاری دفترچه تلفنو برداشتم و توشو نگاه کردم . يهو چشم خورد به شماره دختر داييش کسی که باعث آشناييمون شده بود. يه سال بيشتربود که از خودش خبری نداشتم . از دختر داييش حوری , يه سال ونیم . حوری دو سال ميشد که ازدواج کرده بود و منم شوهرشو ديده بودم و با هم آشنايی داشتيم . تلفونو برداشتم بهش زنگ زدم تا تولد دخترشو بهش تبريک بگم . صداش اصلا عوض نشده بود . منو زود شناخت وخلاصه يه ساعتی با هم صحبت کرديم راجع به همه چی . قرار شد رفتم شمال يه سر به اون و شوهرش بزنم وبچشونم ببينم .تلفن که قطع شد خيلی دلم گرفت . حالم بد بود . بايد يه جايی ميرفتم . يه کاری ميکردم .ولی نميدونستم کجا ؟ چيکار ؟
يادم افتاد علی تنهايی رفته شمال , کلاردشت . بد جوری هوس سفر کردم . بهش زنگ زدم گفتم دارم ميام . گفت هوا خرابه جاده چالوسو احتمالا بستن . گفتم باشه , فردا ميام .
ساعت دوازده شب بود آرش و خانومشو و محمد اومده بودن در خونمون . محمد گفت مجنون ساعت چهار صبح راه ميفته بره نوشهر, کار اداری داره . گفت اگه میخوای بری زنگ بزن با هم برين .
ساعت يک و ده دقيقه بامداد سه شنبه با مجنون راه افتاديم طرف چالوس . تا سد رفتيم ديديم جاده بستست . تا فردام باز نميشه . ما هم راهو برگشتيم رفتيم که از سمت قزوين ورشت , بريم نوشهر !!
از ساعت يک وده دقیقه که سوار ماشين من شديم تا ساعت نه ونيم صبح که رسيديم نوشهر , فقط دو بار نگه داشتم اونم برای بنزين زدن . صبح رسيديم نوشهر مجنون خيلی به موقع رسيده بود اگه ده دقيقه ديرتر رسيده بود کارش راه نمی افتاد . منم تو ماشين بيهوش شدم .(البته تو راه هم چند بار اون مجبور شده فرمونو بگيره که نريم تو رودخونه !).
بعد از ظهر سه شنبه رفتيم کلار دشت پيش علی .شب کلار دشت مونديم . چهار شنبه ظهر از جاده عباس آباد (ميگن قشنگ ترین جاده جنگلی ايرانه ) برگشتيم نوشهر و حول وحوش ساعت شش و نيم راه افتاديم سمت تهران .البته ديگه جاده چالوس باز شده بود .
تو اين سفر انقدر منظره قشنگ و ديدنی ديدم که نگو !! واقعا محشر بود توربينای بادی منجيل تو دل شب . گردنه کويين تو نور چراغا با يه مه خيلی غليظ و راننده کاميونای با معرفت که با راهنما زدنشون وکم کردن نور چراغاشون رانندگی رو تو شب لذت بخش ميکردن .سپيد رود دم دمای صبح که منظرش آدمو ديوونه ميکرد . منظره کوها تو لنگرود . مه توی جاده کلاردشت . جنگل عباس آباد . واقعا هر چی بگم کم گفتم . کاشکی خودتون بودين ميديدين . جای همتون خالی بود .
خوشحالم از اينکه اين سفرو رفتم بابت همه چيش. آرامش بعدش , مناظر زيباش , رانندگی لذت بخشش ( البته بعضی وقتا ) و همسفرای خوبش . علی جون , جناب مجنون . از هر دو تون متشکرم .


هیچ نظری موجود نیست: