حراج
يه عمره که نتونستم حرف دلمو اونجايی که بايد بزنم , بگم .
اونقدر گله از آدما دارم که نگو. اونقدر گله از خودم دارم .همش تو دلم انبار شده . انباريم پر شده . داره ميترکه . ديگه جا نداره.
تا بود, تا توان داشتم . ميذاشتم هر کی ميخواد بهم تکيه بده . سر هيچ کسم منت نميذاشتم . يعنی منتی نبود . اومده بودم تو دنيا تا همه آدما رو دوست داشته باشم .
دانشگاه که ميرفتم , با همه بچه ها دوست بودم . از بچه های شهرری و دروازه غار , تا بچه های زعفرانيه. از بچه های مسجد تا اونايی که نمازو از تو کتابای دينی واسه شب امتحان یاد گرفته بودن . همه رو دوست داشتم . بدون هيچ چشمداشتی . يعنی اون روزا چيزی نمیخواستم از زندگيم . هميشه سعی ميکردم برای دوستام زندگی کنم. با دغدغه اونا . همراه اونا .
تا اون روزيکه اون اومد . زندگيم از اين رو به اون رو شد .عاشق شدم . دردسر شروع شد . مشکلات شروع شد . بازم گذاشتم یه نفر ديگه بهم تکيه بده . اين دفعه برای اينکه تکيه گاه خيلی محکمی باشم . برای اينکه ليز نخورم , تا گردن رفتم تو خاک . اون روزا هم , مثل هميشه , هر جايی بودم سعی ميکردم دور و بريهامو شاد کنم . برام مهم نبود اونا چی برداشت ميکنن .(دلقک , مسخره يا هر چيز ديگه !) .
تا اينکه بالاخره خياط تو کوزه افتاد . اون رفت . گوشه گير تا گلو تو گل موند . روزای خوب تموم شد . همه پلها خراب شد . اون رفت . بابا بزرگ رفت . مادر بزرگ رفت . شرکت ورشکست شد .
گوشه گير اما هنوزم مقاومت میکرد . دست و پا ميزد . حالا موقعش بود که از اون همه آدم , از اون همه دوست چند نفر پيدا شن , دستشو بگيرن . کمکش کنن . برای اولين بار تو زندگيش احساس ميکرد به يه تکيه گاه نياز داره .
فکر ميکنين چی شد ؟ آره , همه پشتشو خالی کردن . خيلی هاشون تو روش براش ابراز تاسف کردن , ولی تو عمل ؟ تره هم براش خرد نکردن .
آدمی که وقتی کسی ازش چِيزی ميخواست حتی يه لحظه فکر نميکرد شايد فردا خودش محتاج همون بشه و ميدادش به بقيه . حالا وقتی ميرفت سراغ ديگران !! نميدونم بايد بخندم يا گريه کنم . بخندم به اين دنيا . يا گريه کنم به حال خودم .برای سالهايی که با انديشه دوست داشتن مردم گذروندم .
خيلی دلم گرفته .به خدا روم نميشه بگم بعضی ها چطور باهام برخورد کردن .روم نميشه بگم چقدر تا امروز تحقير شدم .چند بار خاک شدم . چند بار با زمين يکی شدم .چند بار اومدم خود کشی کنم . آخه واسه چی بايد به اين زندگی مسخره ادامه ميدادم ؟ هان ؟
ولی بازم به روی خودم نياوردم . عجب پوست کلفتی دارم من !! بازم مقاومت کردم . بازم با بقيه خنديدم .اومدم اينجارو راه انداختم .ولی اينجا هم نتونستم رو راست باشم .اينجا هم نتونستم اونيکه تو دلمه بگم .
انقدر غصه تو گلوم قلنبه شده , دارم خفه ميشم .
ديروز تصميم خودمو گرفتم .ديگه نميخوام برا بقيه زندگی کنم .ميخوام برای خودم زندگی کنم .برای خود خودم .برای خودم و اون دو سه نفری که منو تو اين روزا به اندازه وسع خودشون تنها نذاشتن . برای مادرم که همیشه پشتم بود .
میخوام بی خيال بقيه شم . بی خيال گذشته .
ميخوام حراج کنم .حراج کنم اون رفقای نيمه راهو . ميخوام بفروشمشون . ارزون , مفت , به اولين رهگذری که اونا رو از من بگيره .
ميخوام حراج کنم .حراج کنم خاطراتمو .حراج کنم روزايی رو که برای بقيه زندگی کردم .
ميخوام حراج کنم .اون افکاری رو که تا به حال باهاشون زندگی ميکردم .ايده آل هامو حراج ميکنم . کتابامو , نوارامو , مجله هامو و فيلمهامو .
فقط سه تارمو نگه ميدارم .رفيق روزای تنهاييم . شعرامو , دو سه تا رفيق , يه وبلاگ که توش با خودم رو راست باشم .چارتا چايی قند پهلو . و اونو .اونو که هنوز يه جورايی نميتونم فراموشش کنم ! اونو که هنوز جرات ندارم چوب حراج بهش بزنم .
ميخوام برم تو يه دنيای ديگه . ميخوام پرواز کنم . با همين بالهای شکسته ! ميخوام پرواز کنم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر