۱۳۸۲/۰۲/۲۳

اون روزا : تولد

پاييز سال 1354 شمسی , تهران :

مرد : زری با من کاری نداری ؟
زن : نه , فقط برای افطار خونه باشيا .
مرد : باشه , سعی ميکنم زودتر بيام .
زن : راستی يادت نره خرما هم بگير .
مرد : باشه , کاری نداری ؟
زن : نه , خداحافظ .
مرد : خداحافظ .

و اين آخرين جمله هايی بود که بين اون دو تو زندگی مشترک نسبتا کوتاهشون رد وبدل شد .شش سال بود ازدواج کرده بودن . يه دختر پنج ساله داشتن و هنوز عاشقانه زندگی ميکردن .مرد با پدر زنش شريکی يه خونه صد متری خريده بودن و با هم زندگی ميکردن .

زن : آقا جون , اکبر نيومده خونه .قرار بود قبل از افطار خونه باشه . الان دو ساعت از افطار گذشته , هنوز نيومده خونه .
آقا جون : چادرتو سرت کن بريم خونه شريکش , اون حتما خبر داره .

شريکشم خبر نداشت . بعد ازظهر با موتور راه افتاده بود . به کسی نگفته بود کجا ميره . شايد از اون جلسات مخفی , شايدم برای تکثير اعلاميه يا نوار . به هر حال کسی نميدونست کجا رفته .
ده , پانزده روز بعد : يه نامه توی مغازه , آدرس يه قبر توی بهشت زهرا . از طرف يه آدم ناشناس .
دادن رشوه . نبش قبر توی يه غروب پاييزی .تاييد جسد . ختم . هفت . چهلم .....
تو همون روزا بود که زن احساس کرد اون دل آشوبه ها و حالت های عجيبش فقط از غم دوری مردش نيست . احساس کرد يه چيزی داره تو وجودش پا ميگيره . يه طفل . تو اون شرايط . تو اون روزا .
همه بهش ميگفتن : بی خيالش شو . تو جوونی ( اون موقع 23 سالش بود ) با يه بچه راحت تر ميتونی ازدواج کنی .اگرم نخوای ازدواج کنی , خوب بزرگ کردن دو تا بچه خيلی برات سخت تره .بندازش . خودتو اسيرش نکن .
ولی اون احساس ميکرد يه يادگاری با ارزش داره که ميخواد به ياد اون بزرگش کنه .
پسر که به دنيا اومد. به ياد پدرش , شد هم نام اون . يه جورايی جای اون .
خوب دنيا که بدون گوشه گير نميشه , ميشه ؟



هیچ نظری موجود نیست: